دو شنبه 14 اسفند 1391 |
شایان و شوشو رفته بودن مشهد یه هفته ای نبودن حسابی دلم واسه هر دوتاشون تنگ شده بود. صبح ساعت 4 رسیدن . شایان با گریه اومده توی خونه با صدای گریش بیدار شدم رفتم طرفش میگم سلام مامان جان چی شده چرا گریه میکنی میگه چرا تو نیومدی درو باز کنی. میگم مامان جان آخه من خواب بودم حالا بیا بغلم که دلم واست یه ذره شده نگام کرده میگه ماشینام کو میگم توی اتاق خوابیدن شما بیا به مامان بوس بده اومده بغلم اشکاش رو پاک کردم دستشو انداخته دور گردنم میگم بیا بریم لباس راحتی بپوشونمت بریم بخوابیم همچین جدی زل زده تو چشام میگه برو فلش رو بیار میخوام پت و مت رو نگاه کنم میگم پت و مت خوابیدن آقا زیر بار نرفت که نرفت. خلاصه ما خوابیدم آقا شایان نشستن پت ومت تماشا کردن ....
بی جنبه ها داشته باشن بعدا یکی یکی اسماشونو میخونم
نویسنده : مامان شایان
|