یک شنبه 8 بهمن 1391 |
حالم را پرسیدند؟ گفتم رو ب راهم،
اما کسی نفهمید رو ب کدام راه!
زندگی را اشکی بیش نمی دانم پس بگذار با اشک چشمم بنویسم دوستت دارم.
صبح امروز کسی گفت به من: توچقدر تنهایی!
گفتمش در پاسخ: تو چقدر نادانی!
تن من گر تنهاست، دل من با دلهاست.
دوستانی دارم همه از جنس بلور که دعایم گویند
و دعاشان گویم.
یادشان در دل من ، قلبشان منزل من
پرسیدند دوستش داری ؟
گفتم دنیای من است
گفتند دوستت دارد
گفتم تنها سوال من است
روی جعبه دلم نوشتم: احتیاط لازم نیست!
شکستنیها شکست،
هرجور مایلید حمل کنید.
به هرکه میگویم "تو" به خودش میگیرد!!
چه ساده اندیش اند
نمیدانند هیچکس برای من " تو " نمیشود.
این روزها از میان تمام ردیفهای موسیقی دلم فقط شور تو را میزند.
نظرات شما عزیزان:
نویسنده : مامان شایان
|